با دلت بخون
تلا لو نور خورشيداز روي اب به چهره ام مي تابد
دستانم را در اب ميکنم تا ببينم سرد است يا گرم
اوه سرد سرد است
کمي اب به صورتم مي زنم تا شايد نور خورشيد بر من هم بتابد
نه نمي شود گرماي چهره ام اب را بخار کرد
خورشيد حواسش به من نبود وصورتم خشک شد
*******************************
به روي شيشه ي پر از بخار طرحي از دو قلب ميکشم
قلبهايي که بعد از کشيدنشان قطرات اب از انها سرازير ميشود
قلبي از خودم و تو که هر کدام در يک شيشه ي يک پنجره اند
دور از هم به فاصله ي بي نهايت تاريخ تو انجا و من اينجا
قلبمان خالي ست
نمي شود در قلبم چشمي باشد چشمي که جسمي دارد
جسمي که صاحبي دارد و قلب در حبس ان است
حتي اگر هر دو در يک قاب پنجره باشند باز هم دورند
من فقط ساکتم و ديگر هيچ
کاش من يا ما يا اصلا دنيا رسمش ايچنين نبود
کاش نه کاشي بود و نه هيچي ونه سکوت وسکوني
همه جا پر از همهمه بود و شادي و نور چراغهاي رنگي
اما به واقع چنين هم هست اما من در زندان زمان گيجم
راستي چراغي در اتاقم هست اما هرگز روشن نمي شود
نگاه کن اتاقم هميشه شب است.
****************************
صبح امروز شب تاريکي بود
هوا بوي نبودنت را مي داد
کجا دنبالت بگردم در اين تاريکي محض هيچ کجا نيستي چرا؟
حتي عکسي از تو در ماه هم پيدا نيست
چشمانم را ميبندم شايد انجا تو را ديدم
انجا هم که هستي چشمانت به سوي ديگر است
چرا؟
من که با تو خودم بودم
تو خواستي من من نباشم و من تا فرداها دروغ بودم برايت
دروغي که لا اقل تو را شاد ميکرد
نه گريستم نه فرياد زدم ونه...
انقدر ساکت که مي شود صداي خاموش شدن شمع را شنيد.
***************************************
امروز دويدن را دوباره تجربه کردم
واي نميداني که در هوايت دويدن چه عطري دارد
ديگر بوي دلواپسي را نمي شود شنيد
بوي بهار بود بوي شعر بود و نياز پرواز
پروازي به نهايت ديدن زمينت از دور
زمين زيباي زندگي سازت
چشمانت را باز کن از زمين انجايي که من در ان روئيده ام
و تو مرا در خود به ارامش رسانده اي
من تو را دوست مي دارم به شدت شادي کودکانه ام
من تو را دوست مي دارم به تعداد امواج اقيانوسها و درياهايت
من شادي و فغاني که اميد به هرگز نديدنش دارم عاشقم
عشقي که تو به من اموختي ومرا لبريز کردي
شايد همين با شد من عاشقت هستم .
.
پنجشنبه 8 دی 1390 - 9:42:35 AM